۰•●کـاغـذ سفــید●•۰




سلام 98،میدونم هنوز نیومدی ولی یه سری صحبت باهات داشتم
سال 98باید سال پر از موفقیت برای من باشی،وقت برداشت چیزایی که براشون زحمت کشیدم
سال98 من هم زبانم هم آرایشگاه و هم ورزشم باید به مرحله ثمر و پیشرفت برسه
توی کار جدیدی هم که دارم توش تحقیق میکنم موفق شم
98این حرکتی که این اول کاری زدی و من نتونستم برم اعتکاف میبخشم!خیلی از دستت شکار بودم ولی تقصیر تو نبود و میبخشمت
98 سعی کن آدمای بیخود کمتری رو راه بدی،اصلا راه ندیخلاصه سعیتو بکن
98،نود و هفت سال جوادی بود
از همون عیدش هرچی جواد ومحمد جواد بود برا من پیدا شد
یکی هم از یکی جواد تر!
دیگه آخرای سال روند بهتری بود میتونم بگم غیر جواد و محمدجواد اسامی دیگه ایم بود
98تمام تلاشت بکن من آدم تر شممومن تر،مسلمون ترخوش اخلاق تر
98برای خانوادم صفا و صمیمیت بیشتری داشته باش
98سرکیسه ات رو هم شل کن خسیس نباش پول پول
98و 98لبخند، دل قرص ،یاد خدا، و یه آدم قوی تر رو ازت میخوام،بگو چشم:)




توانایی کنترل بر نفس هنر بزرگیه،هیچ راهیم به جز ریاضت کشیدن نداره

خشمتو کنترل کنی غمتو،علاقتو، ذهنتو، شهوتتو،خوابتو ،خوراکتو

درواقع مقوله آرامش و غم امور درونی هستن،یعنی آرامش مانا آرامشیه که در درون ساخته باشی

این آرامش مانع از تحریکات بیرونی میشه یعنی حسی درونی که نه از محرک های بیرونی آسیب میبینه و نه سرگرم و خوش

که البته گفتم راهی به جز مخالفت با نفس نداره،

چجوری؟مثلا خوابت میاد خودتو مجبور کنی نصفه شب پاشی نماز شب بخونی

یه غذای خوشمزه هوس کردی و دیدی ولی نخوری

یه فیلم وسوسه برانگیز (قرار نیست مستهجن باشه) بخوای ببینی نبینی

یه چیزیو دوست نداری به کسی بدی و بدی

درواقع نه از لحاظ مذهبی بلکه خیلی عادی در هر امری با نفست مقابله کنی،دلت میخواد فیلم مورد علاقتو ببینی

ولی خاموش کنیو بری ورزش کنی

یجوری این نفس کلافش کنی تا کنترلش دستت بیاد

غیر این باشه ضعیفی

من ضعیفم،

کنترل ذهن یه توانایی فوق العاده است ولی من ندارم

گاهی از دست خودم شکار میشم

چیزی که به عینه برا همتونم روشن شده من اشتباه تایپی زیاد دارم!

بی سواد نیستم قواعد می شناسم،املا بلدم ولی در لحظه نمودش غلط میشه، گاهی یه پست بی غلط به دلم میمونه

یه اشتباهات عجیبی در ساده ترین موارد یا دستم میخوره،یا میخواستم چیزی بگم و وسطش پشیمون شدم و اصلاح نکردم،یا دارم یه چیزی مینویسم ذهنم یه چیزی پیشنهاد میده و اینا قاطی میشن

البته عوامل زیاد دیگه ایم دارهیه سر داریم هزار سودا:)

نمیدونم اینارو چرا گفتم شاید چون در درونم به اون آرامش نرسیدم

و این ضعف ها شده عامل این غم یهویی

میدونید یه تعادل درونی لازمه،خیلی لازم


1

فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
من
+آره لعنتی ول کن:|


2

بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدمازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
بعد در حالی که چشام به سیب زمینی بود مامان برا خودش برداشت به بابام تعارف کرد و بعد گذاشت جلوی بشقاب پسر دایی و گفت عمه بخور
من که حرصم گرفته بود بدون توجه به آدمای سرسفره با حرص  به مامانم گفتم نمیشد اول به من بدی بعد بزاریش اونطرف؟:|
یهو نگاه کردم دیدم پسردایی درحالی که دستش داخله سیب زمینیاست در کسری از ثانیه گیج نگام کرد و بلافاصله خندید و سرشو آروم ت داد،یه تیکه سیب زمینی شکست برداشت و باقیشو داد دست مامانم
احتمالا هم تو دلش گفته،بیا،بیا بخور گشنه:|
ضایع شدم،ولی وقتی دیدم دست مامان دراز شده و داره سیبارو میاره طرفم پیش خودم گفتم ارزششو داشت که یهو پسر خاله پسر دایی و دخترخاله ی به ترتیب5،5 و2.5سالم گفتن ماهم میخوایم و ادامه ته دیگه در ظرف اونا خالی شد:|


3

داداشم از پای بازی پا شد متفکر،میگه فک کنم روابط خانوادگی بهم خورد،میگم چرا؟میگه ابوالفضل تیر خورده بود بهم گفت بیا بهم جون بده ولی نرفتم گفتم دارم تو اتاقارو میگردم برا جون ولی دروغ گفتم، پشت بوم قایم شده بودم داشتم نگاش میکردم



 

ساعتی را میهمان من باش
خیالت راحت تنها یک مهمانی ساعتی است، راه ما از همان اول جدا بود و هست
دیگر اصرار به گره خوردن این راه نیست،اصرار که نه،حتی میل و اشتیاقی هم نیست
اخریین بار که خواستی گره را باز کنی، کور بود!
بند بندش پاره شد
بیا مثل دو همسایه ی قدیمی،مثل دو همسفر قدیمی، هم نیمکتی چه میدانم اصلا هرچه تو بگویی
بیا ساعتی باش و بعد برو
مثلا بیا از آب و هوا بگوییم، از آینده ی متفاوت از تصوراتماناز حال و هوای امروز بگوییم
از برف و باران و سیل
فنجانت را بغل بگیر و  از سادگی خیالات قدیم بگویی
تو بگویی و من لبخند بزنم
لبخند بزنی گاهی هم تلخند، بعد بگویی: یادت میاد.؟
لبخند بزنم و سر تکان بدهم
بگذار تصور کنمیکباره یادت می اید اما شجاعت پرسیدن نداری،حرفت را ذره ذره قورت میدهی تا شاید از یادت رفتانچه سال ها از یاد برده بودی.
ثانیه ای خیره در صورتم میشوی و لبخند کجی میزنی نفست را بیرون میدهی و سعی میکنی مثل همان روزها به خیالت واقع بین باشی
منم مثل آن وقت ها بغض کنم و نگویم چشمان سیاهت را بستی و به خیالت میبینی
بحث را عوض کنیم
بیا به بند بند قصه ی اشتباهمان بخندیم شبیه دوستانی که خاطرات شیطنت ها و سادگی هایشان را مرور میکنند نگاهمان در هم گره خورد پوزخند بزنیم و رو برگردانیم
شاید وقت رفتن که رسید از دهنت پرید و مثل آن روزها نیم وجبی صدایم زدیدر چشمان هم لبخند بزنیم
از آن لبخند ها که مرز بغض و شادی نامعلوم است
راستی نگفتی ساعتی را کنار هم باشیم مثل دو .؟

 

+خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از چی بنویسم!چه سبکی بنویسم،یا درمورد چی

 

+عنوان از علیرضا آذر

 


دریافت


و خدایا تو بگو،

چه شد که باغ جوانیمان را درد اینگونه خشکاند؟!

چه شد که بغض فروبرده ی چندساله

در نماز میشکند

و قامتی که از هق هق دردی کهنه خم میشود

راستی خدایا چه شد که مستحق این همه درد شدیم

به روی خودمان نیاوردیمبغض فرو دادیم و خندیدیم

ولی تو که میدانستی غم پنهان را!

بس نبود؟ بس نیست؟!

تو بگو به کدامین گناه


+دل تنگم هوای گریه دارد(ادامه عنوان)

و لبخند هایی که انگار بیش از همیشه درد میکنند





دریافت

 

1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟

یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت

 

2

وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو

اونوقت داداش به مامان گفته بود سمیرا پشت فرمون این چادررو میپوشه صندلیم میکشه جلو شبیه سوسک میشه

 

3

مامان زنگ زده خاله پسر خاله جواب داده بی حوصله  مامان حالشو پرسیده گفته چیکار داری بگو:|

صدای خاله هم ازون ور تلفن میومده که کیه گوشی بده مامان

بعد مامان میگه گوشی بده مامانت میگه:مامانم نیست رفته نونوایی نون بگیره بعدا زنگ بزن خداحافظ:|

زنگ زدم میگم چرا پسرت اعصاب نداره!

میگه روز اول مدرسه رفتن اومده میگه من دیگه خسته شدم همش میگن بشینین حرف نزنین اعصابم خرده

 

 


 

شده براتون پیش بیاد یه وقتایی سر ناسازگاریتون بد بگیره؟!

میدونید اینجوری به خودت بیشتر سخت میگذره ولی نمیخوای ازش کنده شی

میدونی بهونه است باید قوی باشی و نمیخوای.

وهزار تا چیز دیگه که میدونی!ولی نمیخوای!

انگار خودتو یه بچه فرض کردی که میخوای گولش بزنی!

میدونی کدوم وقتارو میگم؟اونوقتا که هیچی با دلت سازگار نیست!

اونوقتا که انقدر همه چی ناسازگاره که خودتم میزنی به ناسازگاری، به خودزنی، به خود آزاری

اون وقتا که که تنها باشی درد بیکسی خفتت میکنه

عاشق میشی غم دوری و دلتنگی!

دعا میکنی جواب نمیگیری

دعا نکنی میگن نخوای نمیده ها!!

زورتو میزنی میگن خیر نیستپر پر میزنی میگن قسمت نیست

ولی میشینی و سوختنتو تماشا میکنی میگن خودت جا زدی

برات که مهم نیست میگن میشه

برات که مهم میشه میگن نمیزاریم بشه

صداش میزنی و نمیشه،التماس میکنی درست نمیشه!آدما تصمیم میگیرن وخراب میشه.

دفعه بعد صدا نمیزنی،باز نمیزارن آدما جون میکنی نمیزارن آدما،

دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی و میگن از خدا بخواه همه چی دست اونه،آره خب ولی

 

سر ناسازگاری دارم،یه من نشسته با تیشه میزنه به قلبم

یه من ناسازگار که بد نشسته به تمسخرم

نیش پوزخندش عذابم میده

تمام معادله های ذهنم ربخته به هم

یه معجزه میخوامیه نگاه

باید چیکار کرد؟؟


 

میدانی دردناک ترین لحظه کجاست؟

آنجا که دست کشیده ای از دنیانشسته ای بی نبض هیچ احساسی

و دلمرده تر از آنی که بخواهی.

آندم که میدانی دیگر ازین خانه، آمینی برای دل مرده ات نجوا نخواهد شد

من کفر نمیگویم خدا ولی ای کاش سهم من ازین دل آه نداشت، بغض نداشت،نیش و کنایه نداشت،نفرین نداشتآه نفرین نداشت.

دلت اگر برای دل بی پناهمان سوخت.هیچ!بگذریم!

 

+توی یکی از گروه همکاران عکس زوج میانسالی رو دیدم که انگار پنجاه و اندی سال داشتندمرد همسرشو توی بغلش گرفته بودو روی عکس یه بیت شعر بودبعد از خوندن عکسای بعدی ،بیت سوم یا چهارم فهمیدم همسر این آقا فوت شدن.شایدباورتون نشه 80عکس پروفایل ازین زوج بود سه چهار تصویر تکرار میشدند با بیت های متفاوتو تنها این جمله که پایین هر عکس بود:از همه خوبان سری

+عنوان از علیرضا آذر:کاش بعد از تو خدا خانه نشینم نکند،دستان دعا بدتر ازینم نکند

مخاطب نوشت:میدونی میم،بهت حق دادم از روزی که فهمیدم دیگه دلت نمیخواد باهام حرف بزنی،اونروزی که حالت بد بود پیامت دادم و تو نخواستی حرف بزنی یا بشنوی.نمیخواستم سرزنشت کنم یا چیزی بگم میخواستم بگم منم مثل توام ببین،میخواستم بگم میفهمم چته دختر:)


راستش دلم نمیخواست بگم ولی بهونه ای شد برا گفتن!

میدونید من توی زمینه های مختلفی فعالیت دارم و با آدمای مختلفیم سرو کار دارم

 همه میدونن من بنظر خیلیا ادم آروم و کم حرفیم به حدی آروم بنظر میرسم

که آموزشگاه وقتی منو کلاسم شلوغیم و صدای تکرارمون آموزشگاه برمیداره هیچ کدوم از استادا باور نمیکنن من بوده باشمدیدگاهی مخالف دیدگاهم بشنوم درگیر نمیشم با کسی چه بسا احترامم میزارم.مثل مسائلی چون حجاب که خیلی از دوستای صمیمیم اعتقادیم به حجاب ندارن ولی هیچوقت از کنار هم بودن معذب نشدیم! ترجیح دادن حداقل حالا که اینجوری ترلیت شدن از همنشینی با یه محجبه حس خوبی بگیرن

فضای آرایشگاه متفاوت تره،به عبارتی تنها ادم چادری منم!همه میدونن حتی مربی که رو تایم حساسم و کاری به کسی ندارمکلاسامو منظم میرفتمخب هرکی از خارج گود به من نگاه میکنه میگه خوش بحالش هر کلاسی میخواد میره تامینه!ولی ندیدید در عین آرومی چه وقت ها که بهم به چشم یه جاسوس نگاه کردن،یا چه رفتارای بدی توی جمع باهام شده که اگه یه دختر نازی بودم خیلی وقت پیشا باید جمع میکردم میرفتم تو خونه مینشستم!وچرا این رفتارا؟

چون چادری ام!

آموزشگاه دومیکه رفتم مسئولش از همون اول گیرای عجیبی بهم میداد برام واقعا عجیب بود چرا این همه گیر اگر بچه ها کوچکترین چغلی میکردن طلبکار من بود که مهربون باش این درحالی بودکه میدیدم بعضی استادا جلو چشم خودم چجوری با بچه ها برخورد میکردن و البته مورد حمایتنازینکه چرا چهار خطا کج و کوله انچرا کیفت این شکلی چرا اینجور مانتویی نمیپوشی

چرا رنگت پریده!!!

مزحک ترین و مزخرف ترین گیرایی که واقعابه هرکسی برمیخوره و میزاره میرهو تمام مدت من سعی کردم با ت برخوردکنم و تمام مدت با لبخنددر عینی که میدونستم این گیرافقط برا منه!

توی دفتر نشسته بودیم که یکی آقایون بحث کشوند به ححابدر کمال بیشعوری جلوی من محجبه هارو کوبوندن

و مسئول گفت من چادریارو قبول ندارم انقدر ازین چادریا میشناسم که شمارشوندست همه است!

عکس العمل من چی بود؟در کمال آرامش چاییمو خوردم و یه لبخند کج مسخره رو لبم بود گه کم از تمسخر هم برا اونا نداشت

خب مطمئن شدم که تمام دق و دلی این خانم با من بخاطر چادرم بوده!

شما شاید تجربه نکرده باشید ولی من در زمینه های مختلف تجربه کردم و دیدم خیلیا حاضرن هرکاری بکنن چادریا به جایی نرسن!خیلی وقتا توی کلاسای مربی گری یا باشگاه وقتی لباس میپوشم بعد ورزش میآمدم برق تعجب تو چشم خیلی از آدمایی که چند دقیقه پیش باهام میگفتن میخندیدن دیدمانگار حتی اوناییم که مشکلی ندارن از دیدن یه ادم چادری توی چنین موقعیتایی تعجب میکنن!

من خیلی ادم خاص و مذهبی نیستم.توی یه خانواده آنچنان مذهبی هم نبودم،تقریبا تمام عروسیای اقوام پدریم توی باغ مختلطه و یا اولشم نباشه کسی از دامادرو نمیگیره به جز منو مادرم و یکی دوتا از عمه هام،البته که من بابت حجاب هم هیچوقت مجبور نبودم

اما بزارید از یه سری تبعیض های مهم تر بگم که درمورد خانماست!

اگر یه دختر و پسر باهم در ارتباط باشن، به قصد ازدواج میدونید کی بد میشه؟دختر!حتی اگه اصرار و تلاش فراوان از طرف پسر بوده تا دختر بهش جواب داده،از نگاه همه دختر نشسته زیر پای اون پسر

نگید نشنیدید!تو جامعه ما تابوی هر رابطه ای دختره!رابطه از هر مدلش که باشه اونی که وجهش بدمیشه دختره!

جامعه ما متاسفانه هنوزم یه سری محدودیت ها داره! میشناسم دخترانی که پدرشون بهشون اجازه تحصیلات دانشگاهی نداده درحالی که برادراشون تحصیلات ارشد داره!

دخترایی که حق کارکردن ندارن،حق تنها بیرون رفتن ندارن!

دختر از خانواده های خیلی معقول و تحصیل کرده ای حتی که خانوادشون ازشون خواسته خودشونودرست کنن که به چشم بیانتا نگاهشون کنن که شاید بپسندن؟(چقدر تلخ!)

حتی خواستگاریامون

دلم میخواد از مادر یکی ازین پسرا که رفتارای چنین زشتی دارن بپرسم اخه لعنتی تو مگه خودت زن نیستی؟؟

حتی دلم نمیخواد درمورد این قضیه حرف بزنم که حرف بسیاره

اینی که میخوام بگم دیدگاهشو در خانواده خودمم دیدم!

مشکلتون با سرکار رفتن خانما چیه؟

که میگین کاش رو از کار بیرون میکردن این جوونای بیکار میبردن سر کار؟

مگه نه اینکه ظرفیت این جوونای بیکار که میگید بیشتر از خانماست،مگه سهمیشون بیشتر نیست؟مگه با همه اینا باز یه خانم توی رقابت برنده میشه و داره زحمت میکشه میشه بد؟

من بار ها سر همین حرف تو فامیل بحثمون شده میگم چطور شد فلان دختر از یه خانواده فقیر تر تونست بره تهران دانشگاه بهشتی درس بخونه پول دربیاره دست و بال فلانیارو بسته بودن که دیپلمشونم به زور گرفتن؟

راستی چرا توی آگهی های کار خانم خوش پوش و مرتب معنیش خانمیه که خودش یه پا دکور و ویترینه برا بقیه؟

چی توی مردای ما بوده که خانما توی مطبای زیبایی صف کشیدن؟ چه فرهنگ غلطی باعث شده دخترای ما هزار آشغال به خودشون بزنن که یه جور دیگه باشن؟چرا یه زن باید به هرقیمتی فکر این کارای زیبایی باشه که چی؟ چرا هیچ زنی این حس از شوهرش نگرفته همونجوری که هست دوست داشتنیه و نباید بترسه؟

 

 


 

 

یه روزایی دلم اگه خواننده بود صداش عین صدای بنان میشد اونجا که با اوج غم تو صداش میگه:

آه، ای الهه ی ناز با غم من بساز.

کین غم جان گداز برود ز برم.


دریافت

 

+شبیه متن یه جایی خونده بودم این تغییر داده اشه

دل گرفته رو شاید بشه با غم صدای بنان فقط گفت


 

 

ذوقم به همه چی کور شدهیجورایی انگار مچاله شدم تو خودم

نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزاکه جسمم خسته است

صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبلتا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟

امروزم سخت پا شدم . با زمین و زمون هیچ من با خودمم قهرم انگار صبحونه نخوردم رفتم کارگاه مربیگری حضوری زدم نه راه افتادم دانشگاه دانشگاه رفتم کلاس انگار سوک سوک کرده باشم شوت برگشتم کارگاه، نمیخوام از وضع و سرعت رانندگی امروزم بگم اومدم خونه فقط بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم حموم

تازه 4:30ا ومن تازه ناهار خوردم.خستم

ولی نخوابیدم سرم بیحاله.باید برم تو شهر جزوه مربیگردی بگیرم.فردا جلسه آخر کارگاهه جمعه امتحان و بعدش4ماه کارآموزی تا سطح یککتاب ماندی هم رو میزه دوشنبه ارائه دارم،یکشنبه میان ترم دارم،چهارشنبه هم جای نقش اصلی دختر فیلم من پیش از تو دوبله کنم!چون تاحالا کار کلاسی نداشتم،پنجشنبه پایان ترمه بچه هاست و باید یکشنبه و سه شنبه باهاشون کار کنم و برگه های املاشونم صحیح کنم ببرم

ولی آدمی که دلش گرم نیست ذوق نداره این کارا چقدر آزاردهنده میشه


 

گروه ارکستی که بوی پیراهن یوسف رو نواخته

با همه ارکست های دیگه فرق داره!

نمیدونم شاید غم دنیا قلب مجید انتظامی رو چنگ زده بود

یا دل تک تکشون خون بوده

هرچی که هست.

بوی پیراهن یوسف صداش رنگ دردهرنگ دلای خونه.رنگ دلیه که دنیا

دنیا باهاش قهرهو تو دستای بیرحم زمونه مچاله شده

بوی پیراهن یوسف نوای بغض بی کسیه.بی هم نفسی!

بوی پیراهن یوسف رو دست ننواخته!این آهنگ دل خونه

 

 


دریافت

 

 


شب ها بی اندازه بی رحمن بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه

یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه

به اون پیام آخر. بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!

قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سرم اومده، این روزا ولی شبیه دیوونه ایم که به هر رهگذر غریبه و آشنایی که می رسه با عجز میگه: من دارم زجر میکشم، دارم عذاب میکشم توروخدا کمکم کنید، دیشب توی پیام به یکی گفتم عاجزانه توروخدا برام دعا کن یادم نمیاد شده تو زندگیم با این عجز گفته باشم توروخدا.

هربار که بغض گلومو میگرفتم و با لجبازی اشکامو پاک میکردم و انقدر نفس میکشیدم با درد تا بره دکترم میگفت باید تخلیه شی اگه بریزی تو خودت جدا از آسیب جسمت روحت مریض میشه عزت نفست میاد پایین، یادش نبود تو چندخط اول براش نوشته بودم من از خودم .

امروز صبح بعد چندتا تست آزمایش بهم گفت اعتمادت خیلی پایینه و به دیگران بد بینی، در عوض افسردگیت بالای 70درصده و این خطرناکه، توی حالات و درگیریات با خودت یکجور خودرنجوری خود آزاری هم حس میشه

میخوای حرف بزنیم؟

براش حرف زدم برام حرف زد گفتم: ببینید من میدونم میدونم اینجوریه.سرشو بایه آفرین ت داد"ولی نمیتونم آروم شم و."بغض کردم بازم اشک گفت چرا جلوی اشکتو میگیری منم که مردم گریه میکنم، چرا سرکوبش میکنی؟

مامان بابا از مشهد برگشتن

در چمدون باز کرد چشمم خورد به یه چادر سفید گلدار نگاش نکردم امیدوار بودم نگه برا توا

که گفت برا عروسیت خریدم بپوشیا.

میدونستم حرفی بزنم فقط یه دعوای الکی دیگه راه انداختم نگاش نکردم فقط بلند شدم و گفتم بزارش تو کمد خودتون

 

+چه دنیایی کی فکرشو میکردم پس اندازی که قرار بود برا تولد خرج شه بره برا دکتر:)

 

 


دریافت


 

1

تمام سعیمو میکنم تمرکز کنم و درس بخونم نمیشهبه خودم میام میبینم دارم میجنگم بغض میکنم گلایه میکنم
به خودم میام یا مامان صدام میکنه میگه که داری چیکار میکنی؟ و میبینم باز دستامو زخم کردم
شاید باید یه مدت دستکش بپوشم نمیدونم یه کاری بکنم تا بتونم خودمو کنترل کنم
به طرز مسخره ای هربار که به خودم میام تو ذهنم یکی میدیدم که باید اون این موقع ها دستامو میگرفت و میگفت آروم باش

 

2

اون روز بارونی که ماشین که به سمتم میومد ندیدم و هرچند سرعتش کم بود بخاطر لیز بودن زمین بهم زد نترسیدم
یا اونروز که داشتم خودم میزدم به جدول،
یا وقتی توی مراسم تشییع گیر کردم همونجایی که مردم کشته شدن و حتی دستامو نمیتونستم بیارم بالا نترسیدم،حتی ذره ایفقط با اقایی که روبه روم بود سعی کردیم به پهلو وایسیم که دختر بچه ای که بینمون بود له نشه به همون نیم تنه ای که کبود بود ولی فشار بیشتر روی اقاهه بود بهش لبخند زدم وسط اون همه داد، یا اون ماموری که بالای پشت بوم به ماها نگاه میکرد داد میزد و میزد تو سر خودش نترسوندتم بهش خندیدم و گفتم گریه نکن بازم کرمان میای؟ گفت نه، گفتم اا قهر نکن بیاا
وقتی مامانم فهمید همونجا اونروز تنها گیر کرده بودم که مردم مردن خوابش نبرد دو شب بعدش
یا دوستم که میگفت هنوز اون صحنه ای که ماشین زد و پرت شدی یادم نمیره و اونروز تا خود خونه باهام اومد و لرزید و وقتی لباس درآوردم دیدیم نصف بدنم کبوده ترسید تا یه هفته بعدش میگفت به خانوادت نگفتی بیا حداقل با خودم بریم دکتر، ولی مطمئن شد خودم بیخیال شد
نترسیدم چیزیمم نشد واقعا، اما میتونست بشه،
ولی میدونم تو تموم اون لحظه ها توقع داشتم یه نفر نگرانم باشه، که بعد فهمیدم حتی خیلی وقته شمارمو از مخاطباشم پاک کرده
یه جا نوشته بود شما دوست ندارید بمیرید، خودتو پرت کنی وسط دریا تقلا میکنی برا زنده موندن، شما فقط میخواید حسی که درونتونه کشته شه!

 

3

یه حالتیم هست نه دلت میخواد تنها باشی نه دلت میخواد کسی بهت نزدیک شه!نه طاقت میاری تو خودت بریزی نه غرورت میزاره با کسی حرف بزنی! عجیب حالیه.

 

+با همه ی اینا هنوز هم میخوام همه جوره به خودم کمک کنم و برای موفق شدنم تو زندگی تلاش کنم ، و با خدا معامله:)بیشتر باهاش حرف میزنم، بیشتر برا خودم انرژی میفرستم برا خودم شعر میخونم،قربون صدقه خودم برم با خانوادم مهربون باشممیدونید سعی میکنم زنده باشم:)

+شب غم تو نیز بگذر، اما دراین میان دلی ز دست می رود.


 

میدونم چه از قبل رفتنم چه نبودم چه برگشتنم حتی این روزا خیلیاتون متوجه  شدید روزای بدی رو میگذرونمشایدبد برای یک لحظه اش باشه گاهی نمیشه کنترلش کرد،هرچه قدر عاقل و منطقی باشی نمیتونی جلوی درد بگیری! جلوی خونریزی میشه گرفت به سختی و تلاش اما درد بعدش رو نه گاهی استیصال، درماندگی و درد بی درمون بهترین حالت توصیف حس و حالمه، میخوای این حالی نباشی اما ازت برنمیاد درد داری. وباید بکشی!

اما میخوام بهتون بگم توی درمونده ترین روزای زندگیم که واقعا به بیچارگی میرسیدم برا آروم کردن خودم ته ته دلم یه آرامش عجیبی از اعتماد به خدا بود که هست می بینه! دوستم داره

هرادمی تو زندگیش روزای سخت داشته منم روزایی بوده که آرزو میکردم کاش نبودم کاش تموم میشد حتی اگه قراره بعد این خوب شه، ولی این حجم از استیصال هیچ زمانی تجربه نکرده بودم! با این تفاوت که هیچ زمانی انقدر به خدا احساس نزدیکی هم نداشتم.

آدم دوست داره از بعضی غما بمیره ولی نمیشه، حالا که نمیشه پس چرا بهتر از گذشته نشی؟ درسته حقت نبوده ولی میتونی خودت به خودت کمک کنی. 

چندوقته با خودم فکر میکنم، به دوست داشتن خودم! و تلاش برای خوب تر شدن خودم!اینکه بدیامپ بیشتر بشناسم و رفعشون کنم. توی همین فکر و حال بودم که با بابا حرف زدیم از ازدواج

بابا گفت: من همیشه از خدا خواستم یه داماد خوب نصیبم شه! که دخترمو خوشبخت کنه!

اما باید به خودمم بگم اون پسر خوب هم مادر پدرش دعا میکنن یه عروس خوب نصیبشون شهو خداست که این جا دونفر بهم وصل میکنه و میرسونه! پس من وظیفمه دخترمو جوری بار بیارم که بتونه یه پسر خوشبخت کنه و همینطور خوشبخت شه! بنابراین وظیفه من اینه به دخترم یاد بدم پول من ماشین من نداریم یاد بدم برای همسرش همه جوره همراه باشه تکیه گاه باشه تا تکیه گاه داشته باشه!

 

بابا راست میگه، چه خوبه من رو خودم انقدر کار کنم که لیاقتم بهترین ها باشه

اگه همسر بخشنده میخوام سعی کنم اینو تو خودم به وجود بیارم تا اومدم بدجنسی دربیاریم یه استپ بزنم و آروم شم بخشیدن تمرین کنم

اگه یه همسر صبور میخوام با بدقلقی های مامان برادر خودم تمرین کنم، چرا همیشه ازین بعد ببینم که چرا مامان الکی اذیت میکنه چرا نگم من تمرین میکنم سکوت رو آرامش رو

اگه یه آدم قوی و با اعتماد به نفس میخوام چراخودم اول رو خودم کار نکنم؟

اگه احترام میخوام چرا احترام گذاشتن به همه خصوصا خودمو تمرین نکنم؟

اگه دوست داشته شدن میخوام چرا خودمو دوست نداشته باشم؟

میدونید گاهی قبل ازینکه توقع داشته باشیم دعامون برآورده شه، باید کاری کنیم که خودمون همون دعا و آرزویی باشیم که قراره برآورده شه:) 

 


 

به روز هایی رسیده ام که دیگر،

چندشنبه هایش مهم نیست!

همه ی آدم ها و روزهایش

همه جمعه شده اند.

 

+چقدر از دنیا و آدماش زده ام حتی از آدم خوبا!اصلا همه چی تقصیر این خوباست

آدم که از بدا انتظاری نداره، همین خوبان که دلتو بی هوا میشکنن، همین خوبان که قلبتو پر پر میکنن! همین قشنگ ها،همین مهربونا، همینا که میتونستن دلخوشی باشن تو دنیا،مرهم باشن واسه دردا.

همین خوبان که داغ به دلت میزارن و نه حتی بد بودن که بتونی چشم بپوشی ودیگه یاد خوبی هاشون نیافتی.

میدونی؟ همین خوباهمینا نامردن:)


​​​​

 

بابا مراسمی دعوت شده بود که سخنرانش دکتر نبی بود. کاری ندارم که چقدر بابا از شخصیتشون تعریف کرد

ایشون تعریف میکنن که:

پسرم پیام 19ساله بود که بهم گفت میخواد ازدواج کنه، نشستم باهاش حرف زدم و گفتم پسرم برای تو ازدواج زوده

جواب داد:عاشق شدم!

گفتم عاشق کی؟ گفت لیلی.

لیلی دختر یکی از همون خانواده هایی بود که تحت سرپرستی ایشون بوده، نمیگه بابا من میلیاردم و این دختر وضع خانوادش جوریه که تحت سرپرستیه، به پسرش احترام میزاره و عقد میکنن.

قبل عقد به لیلی میگه لیلی دخترم، پسرم فقط 19سالشه پولی نداره ولی یه قلب عاشق داره!

بعد از عقد دختر و پسر راهی سبزوار میشن تا به اقوام سر بزنن و تفریحی هم باشه. که تریلی به اتوبوس میزنه و اتوبوس له میکنه.

تماس میگیرن خودشو میرسونه به سبزوار بهش میگن پسرت جون سالم به در میبره ولی عروست

 

14تا عمل سنگین روی لیلی انجام شده توی این چندسال

اما لیلی قطع نخاعه نمیتونه راه بره

ولی پیامم تمام این سالارو مثل پروانه دورش چرخیده! هیچکس از فرداش خبر نداره معلوم نیست چی پیش بیاد برای همین فرزندتونو فقط به یک عاشق بدید

 

+عشق چیز قشنگیه:) خیلی قشنگ غمه ولی یه غم عزیز! اگر نصیبتون شد دوطرفه اش. خوش به سعادتتون:)

بشنوید

 


دریافت


 

+امروز اینا رو برای خودم هدیه گرفتم:)صفحه اولش هم نوشتم:

این کتاب هدیه ی ناقابلی است برای دختری که علی رغم تمام نا مهربانی ها، شکستن ها و تلخی های بی رحمانه هنوز هم لبخندش را از دنیا؛ و امید، شادی و عشق را از خودش دریغ نکرده است


 

سلام دوستان شبتون بخیر امیدوارم درکمال صحت و سلامت به سر ببرید

این مدتی که گذشت به دلایلی مجبور به قطع ارتباط با تقریبا همه ی دوستان شدم

یه سری اتفاقات پیش اومد که شکر خدا تا اینجا که بخیر گذشت هرچند سخت

نمیخوام الان تعریف کنم چون هنوز نیمه راه رو هم نرفتم و میخوام وقتی همه چی درست شد به امید خدا بیام و براتون بگم

دم اونایی که نگران شدن و حالمو پرسیدن گرم و شرمنده که نشدجوابتونو بدم یا بهتون توضیح بدم

این کرونا هم متاسفانه یکم اوضاع بدتر کرد امیدوارم مردم رعایت کنن و تا عید شر این بیماری از سرمون کنده شه

خدا رو صدهزار بار شکر که تو این روزا کنارمون بودو ازین به بعدش رو هم هست

ان شاءالله توی سال جدید اتفاقاتی که منتظرشم پشت سر هم میفتن، و برای همتون خیر برکت ارزومندم

همین راستش فعلا این تمام چیزیه که از خودم و مدتی که گذشت میتونم بهتون بگم

التماس دعا


از دوشیزه بهارنارنج از زمین
به بهرام از کهکشان راه شیری
آقای بهرام سلام، حالتان چطور است؟هوای کهکشانتان چگونه است، تعطیلات عید کهکشانتان را با 61و ناهید خانم به کدام سیاره سفر میکنید؟ یک وقت خدایی نکرده طرف های زمین نیایید.
میدانید آدمیزاد موجودی مغرور است اما چنان ناتوان است که ویروسی کوچک دمار از روزگارش در می آورد
ویروس دیگر، ویروس نمی دانید چیست؟ ویروس ذره ای بسیار کوچک است که حتی نمیشود آن را با ذره بین دید میرود در بدن ادم ها و لات بازی در می آورد.
یکی از همان ها به ایران آمده، البته قبل ازینجا چندجای دیگر هم رفته، ما مدت هاست قرنطینه کردیم خودمان را،
قرنطینه یعنی خودت را در چهاردیواری خانه حبس کنی نه کسی بیاید و نه برود. نگویم که هفته پیش منتظر چه مهمانان عزیزی بودم و کرونا اوضاع را خراب کرد
امروز که نان برنجمان تمام شد ناچار به خیابان ها رفتیم، چنان شلوغ بود که اه از نهادم برخواست، یعنی بعضی ها چنان نادانند که اگر قدرتتان را داشتم ذوبشان میکردم
از عجایب دیگر آدمیزاد این است که نه تنها فکر سلامتی خودش نیست فکر بقیه هم نیست. مثل گاو به خیابان می آیند تا دکور سفره هفت سین یا لباس بخرند یا به سفر تفریحی میروند البته که گاو ها ازین کارها نمیکنند درون طویله میمانند. طویله همان خانه حیوانات است، بعضی ها را ولی نمیشود فهمید از کدام طویله آمده اند
آقای بهرام دیروز دلم از دلتنگی گرفته بود کرونا بین من و من دیگرم فاصله انداخته است
ازین آدم ها که امیدی نمیشود داشت مگر خدا رحمش بیاید
خلاصه در تعطیلات زمین نیایید وقتش شد خودم دعوتتان میکنمبا آرزوی بهترین ها، تماس فرت.!

 

+ممنون از دعوت حورای عزیز


من معتقدم هر آدمی باید یه دفتر داشته باشه تا توش برای خدا نامه بنویسه

امشب میخوام یه دفتر بردارید تا باهم یه نامه بنویسیم

اول اینکه حداقل ده تا از اتفاقای خوب98 بنویسید و خدارو شکر کنید، برای سلامتیتون خانوادتون و. شکر کنید، حتما هم بنویسید خدایا شکرت. و تکرار کنید

دوم برای 29اسفند 99 هم خدارو شکر میکنید، دقت کنید فکر کنید و با حسی که بهش رسیدید نامه بنویسید و از ته دل شکر کنید تمام اون چه که میخواید 29اسفند 99داشته باشید بنویسید و با حس اینکه الان 29اسفند 99 برای داشتنشون خدارو شکر کنید.

یادتون نره نامه رو توی دفتری بنویسید که نگهش دارید حتما. روی کاغذ تنها هم ننویسید که گم شه

میدونید چی میگم میخوام با توکل و اطمینان کامل به خدای مهربون، اینکه مطمئن باشی و به خدا اعتماد داشته باشید بنویسید و حس کنید دیگه داریدشون!و به نداشتن فکر نکنید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Paul دیزل ژنراتور؛ قیمت دیزل ژنراتور ؛ اجزای دیزل ژنراتور پاپیون اخبار جامع و به روز طراحی و سئو سناتور ملودی نمایندگی فروش محصولات چوبی و دکوراتیو NB Regina بازار و تجارت - بورس نگار یادداشت های یک جادوگر Rachel